از خدا خواستم

از خدا خواستم که پلیدی ها مرا بزداید.

خدا گفت: نه!

آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم. بلکه برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.

از خدا خواستم که بدنم را کامل کند.

خدا گفت: نه!

روح تو کامل است و بدن تو موقتی است

از خدا خواستم به من شکیبائی دهد.

خدا گفت: نه!

شکیبائی بر اثر سختی ها به دست می آید. شکیبائی دادنی نیست بلکه به دست آوردنی است.

از خدا خواستم به من خوشبختی دهد.

خدا گفت: نه!

من به تو برکت می دهم. خوشبختی به خودت بستگی دارد.

از خدا خواستم تا از دردها آزادم سازد.

خدا گفت: نه!

درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.

از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد.

خدا گفت: نه!

تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.

از خدا خواستم به من چیزهائی بدهد تا از زندگی خوشم بیاید.

خدا گفت: نه!

من به تو زندگی می بخشم تا تو از همه آن چیزها لذت ببری.

از خدا خواستم به من کمک کند تا دیگران را همانطور که او دوست دارد، دوست بدارم.

خدا گفت: نه!

... سرانجام منظور مرا گرفتی

امروز روز تو خواهد بود. آن را هدر نده، باشد که خداوند تو را برکت دهد.

برای دنیا ممکن است تو فقط یک نفر باشی ولی این را بدان که می توانی برای یک نفر به اندازه تمام دنیا ارزش داشته باشی.

داوری نکن تا داوری نشوی، آنچه را رخ می دهد درک کن که برکت خواهی یافت.